عشق من

به من حق بده که شب ها
، چشم از آسمان بر ندارم
ستاره ها
نگاه تو را تداعی میکنند

ایستگاه


نه زمانی
نه نفسی
نه عشقی
حالا که دلم بزرگترین ایستگاه جهان است
قلبم را به ریل نه!
بریل می نویسم تا شاید
انگشتهای سنگین قطاری کور
شعر خون مرا
برای منتظرانی بخواند
که زودتر از کوک ساعتهایشان تمام می شوند

چه بگویم؟؟؟


چه بگویم من از این ویرانی
که در این تنهایی
دل من پر شده از بی زاری
چه بگویم من ازین درد
که این مرگ به تدریج مرا کشت
مرا کشت