خدا را صدا کن


وقتی چشمات دیگه اشکی برای ریختن نداشته با شه
وقتی دیگه قدرت فریاد زدنم نداشته باشی
وقتی دیگه هر چی دل تنگت خواسته باشه گفته باشی
وقتی دیگه دفتر و قلم هم تنهات گذاشته با شن
وقتی از درون تمام وجودت یخ بزنه
وقتی چشم از دنیا ببندی وآرزوی مرگ کنی
وقتی احساس می کنی دیگه هیچ کس تو رو درک نمی کنه
وقتی احساس کنی تنها ترین تنهای دنیا هستی
و وقتی باد شمع نیمه سوخته اتاقتو خاموش کرد
چشمهایت را ببند و با تمام وجود از خدا بخواه که صدات کنه

ایستگاه


نه زمانی
نه نفسی
نه عشقی
حالا که دلم بزرگترین ایستگاه جهان است
قلبم را به ریل نه!
بریل می نویسم تا شاید
انگشتهای سنگین قطاری کور
شعر خون مرا
برای منتظرانی بخواند
که زودتر از کوک ساعتهایشان تمام می شوند

چه بگویم؟؟؟


چه بگویم من از این ویرانی
که در این تنهایی
دل من پر شده از بی زاری
چه بگویم من ازین درد
که این مرگ به تدریج مرا کشت
مرا کشت